شعرت زياد به دلم ننشست
به روزم
غريبه
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصل هاي خشك گذر مي كردند
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم مي آيم مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند
و دختري كه هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد
سلام .
ممنون ازت كه بهم سر مي زني و اين همه بهم لطف داري